اولین بار اسمش را روی کتابی دیدم که دست مژگان بود:نقندریان!…حتی نتوانستم تلفظش کنم.اسمش من را یاد نقره می انداخت و یک جورهایی از این ترکیب حروف خوشم می آمد.از مژگان پرسیدم که چه جور کتابی ست ؟ … و او گفته بود عالی! با این حال نتوانتسم بخوانمش تا دو سه شب قبل از […]

اولین بار اسمش را روی کتابی دیدم که دست مژگان بود:نقندریان!…حتی نتوانستم تلفظش کنم.اسمش من را یاد نقره می انداخت و یک جورهایی از این ترکیب حروف خوشم می آمد.از مژگان پرسیدم که چه جور کتابی ست ؟ … و او گفته بود عالی!

با این حال نتوانتسم بخوانمش تا دو سه شب قبل از امتحان که وسوسه شدم بروم سراغش!بالاخره کتاب را از یکی از بچه ها قرض گرفتم  و هر لحظه که می خواندمش استرس این را داشتم که نکند بیاید کتابش را پس بگیردو همه چیز نیمه تمام بماند.با هر سختی ای بود فصل هایی را که اشکال داشتم از روی کتاب خواندم و خیالم راحت شد.بگذریم از این که امتحان کیفیت آن ترم چیزی فراتر از همه ی چیزهایی بود که بلد بودیم اما بهرحال به خیر گذشت.حداقل برای من یکی به خیر گذشت!

اردی بهشت امسال برای انتخاب استاد راهنما رفتم دانشگاه !حسابی عزمم را جزم کرده بودم که توی حوزه ی کیفیت کار کنم.به نظرم به روحیه ی من نزدیک تر بود و برای بخش های مختلفش می توانستم ایده بدهم و کار کنم.نشسته بودم روی صندلی های آبی رو به روی آسانسور و منتظر دکتر نقندریان بودم.هیچ وقت ندیده بودمش و نمی شناختمش!در این فاصله چند باری هم  از جلویم رد شد اما تا وقتی نرفت توی اتاقش متوجه نشدم که خودش است.از جا بلند شدم بروم درباره ی سمینار و پایان نامه ام صحبت کنم و امیدوار بودم که با هم به نتیجه برسیم ولی دیدم که دوباره از اتاق بیرون آمد و با چند نفری توی راهرو  در حال راه رفتن و بریده بریده شروع به حرف زدن کرد و بعد پله ها را رفت و آمد و باز چندباری از جلویم رد شد و من هاج و واج نگاهش می کردم و دلم می خواست برود توی اتاق تا بتوانم چند لحظه ای ببینمش و هرچه می خواهم بگویم که یک مرتبه رفت سمت اتاق و به جای این که برود داخل فقط کلیدش را درآورد و در را قفل کرد و باز به سرعت از پله ها پایین رفت.این آخرین صحنه ای بود که از او دیدم.شاید هرکس دیگری بود توی همان راهرو حرفش را می زد ولی من نمی توانستم.جمله هایی که می خواستم بگویم آرام و کوتاه و شمرده بود و با آن همه رفت و آمد و بی قراری جور در نمی آمد.فکر کردم فردا می آیم و هر جور هست می بینمش!فکر کردم در می زنم و می روم توی اتاق و او در حالی که نشسته پشت میزش منتظر است من حرف هایم را شروع کنم.روز بعد که رفتم نبود!هرچه منتظر ماندم هم نیامد.از مسئول آموزش پرسیدم : دکتر نقندریان کی تشریف میارند؟!…

که فقط گفتند دکتر کسالت دارند و ممکن است تا چند ماه دانشگاه نیایند….

 از این که دیروز انقدر همه چیز را کش داده بودم و از این که شبیه یک لاک پشت ارام و کند بودم و او تند از مقابلم رد می شد و من نتوانسته بودم به او برسم از خودم عصبانی بودم.

اصلا همان جا بود که تصمیم گرفتم کیفیت کار نکنم.گفتم یا باید با یک استاد خوب کار کنم یا قیدش را می زنم،و زدم !

همه ی این ها تمام شد.من رفتم سراغ مدیریت پروژه و یک استاد خوب در این حوزه !‌ولی همیشه ذهنم درگیر این بود که دکتر نقندریان کجاست ؟تا این که دیروز یک نفر گفت دکتر فوت کرده….نه این که بتوانم بگویم چقدر ناراحت کننده بود و چقدر ناباورانه گذشت آن لحظات !نه من فقط می توانم یک درصد خفیفی از آن دقیقه ها را توصیف کنم اما نمی خواهم.

حالا فقط یک تصویر برایم مانده.رفت و آمد های او از جلوی منی که روی صندلی های آبی نشسته بودم و منتظر شروع گفت و گویی بودم که هیچ وقت فرصتش پیش نیامد ! آدم گاهی نمی داند چه طور می شود که می افتد وسط چنین ماجرایی ؟ و چه می شود که این همه غم یک جا می ریزد توی دل آدم ؟! و من شاید تنها دانشجویی هستم که بدون این که یک جلسه سر کلاسش بوده باشم انقدر برایش دلتنگم !‌