سال دوم دانشگاه بود که تصمیم گرفتم تغییر رشته بدهم و وارد دنیای مهندسی صنایع شوم. آنهم از رشته ای به شهرت برق شریف!
برای من اما خیلی نام و ابهت رشته مهم نبود. فکر می کردم دوست دارم با سیستم هایی کار کنم که آدمها هم در آنها نقش دارند. نه فقط سیستم هایی که […]

فکر می کردم دوست دارم با سیستم هایی کار کنم که آدمها هم در آنها نقش دارند.

سال دوم دانشگاه بود که تصمیم گرفتم تغییر رشته بدهم و وارد دنیای مهندسی صنایع شوم. آنهم از رشته ای به شهرت برق شریف!

برای من اما خیلی نام و ابهت رشته مهم نبود. فکر می کردم دوست دارم با سیستم هایی کار کنم که آدمها هم در آنها نقش دارند. نه فقط سیستم هایی که پر از خازن و ترانزیستور و چرخ دنده و غیره باشند. به نظرم سیستم ها بدون آدمها، چیزی کم داشتند. تازه، اساسی ترین مسائل جامعه خودمان هم بر می گشت به همین سیستمهایی که آدمها درونشان بودند.

خلاصه، آن موقع فهمیدم که دم دست ترین انتخاب، همین رشته ای است که به آن مهندسی صنایع می گویند و این شد که ما هم صنایعی شدیم.

دنیای مهندسی صنایع و فضای بچه هایش، اما به وضوح با فضای سایر مهندسی ها تفاوت داشت. خیلی زود فهمیدم در دنیایی به وسعت مهندسی صنایع، حتی در دانشگاه شریف هم، این خودت و فقط خودت هستی که باید راه خودت را پیدا کنی. وگرنه چشم به هم بزنی، چهار سال و شش سال تمام می شود و تو می مانی و اینکه بالاخره مهندسی صنایع چه کار قرار است بکند؟ و تو این چند سال را در این رشته چه آموختی؟

و این شد که رفتم به دنبال جست و جو و مطالعه و مکاشفه! در دنیای خارج درسهای دانشکده و آنجا بود که فهمیدم چقدر مطلب هست برای یادگرفتن. چقدر کار هست برای انجام دادن.

شاید نقطه عطف دوران دانشجویی من، وقتی بود که به طور جدی تصمیم به ورود به کارهای فوق برنامه گرفتم. یعنی همان کارهایی که فراتر از درسها و تمرینها و امتحانات می شود در دانشگاه انجام داد! کارهایی به پیش پا افتادگی انتشار نشریه گرفته تا برگزاری اردو و جشن و همایش و سمینار.

فضای فوق برنامه، این فرصت را داد که من واقعا سیستمهایی که آدمها در آنها هستند را از نزدیک لمس کنم. آن وقت، آدم ها دیگر فقط لا به لای کتابهای درسی نباشند و بتوانم از نزدیک ببینم دارند چه کار می کنند. فضای فوق برنامه، این فرصت را داد که بتوانم تئوری های مدیریتی را که یاد گرفته بودم، در عمل، هر چند در مقیاس کوچک، امتحان کنم. فرصت داد تا تمرین ساختن بکنم و تمرین معاشرت و تمرین شکست خوردن و تمرین موفقیت و تمرین رویاپردازی.

فرصت داد تا بفهمم که لازم نیست منتظر یک اتفاق بزرگ باشم. می شود راه افتاد و قدر همین لحظه های کوچک پیش رو را دانست. لحظه ها و فرصتهای کوچکی که در دل همه شان، دریایی از یادگیری و البته چه بسا چراغی به سوی موفقیت های بزرگ قرار گرفته باشد.

می دانم خیلی از بچه ها، آن دوران نتوانستند انتخاب کنند که بالاخره درس یا فوق برنامه. یادم است که یک بنده خدایی یک بار به من گفت که “اگر می خواهی پیشرفت کنی، باید هزینه بدهی و هیچ وقت تصور پیشرفت، بدون هزینه را نکن”. حالا این هزینه می تواند از درسها باشد یا از شادی ها و خوشی های مقطعی. راست هم می گفت! یعنی خودم تا روزی که به آن باور نرسیدم، نتوانستم از آن بلاتکلیفی خارج شوم: “که رسیدن به رویاها و آرزوها، سختی و هزینه هم دارد”. البته، در این راه پر از سختی، آدم نباید یادش برود که مقصد کجا بود و مقصود چه. چیزی که خیلی هایمان زود ممکن است فراموش کنیم. همان چیزی که بعضی ها بهش می گویند: غافل شدن!

اصلا حالا که فکر می کنم، زندگی دانشجویی، با همه فراز و نشیب هایش، یک تجربه تمام عیار از مبارزه بود. مبارزه در مسیر زندگی. مبارزه برای بهتر شدن و بهتر ساختن. مبارزه برای دوام آوردن و توانمند شدن در برابر سختی ها. نمی دانم چقدر از بچه ها، قدر این دوران را می دانند. اما اگر بدانند، آخ که بعدها چه کیفی می کنند. به خصوص وقتی به یاد می آورند اولین لحظاتی را که تصمیم گرفتند از سطحی که هستند، فراتر بروند. تصمیم گرفتند مانند جریان عمومی رودخانه نباشند. تصمیم گرفتند دنبال افسانه شخصی شان بروند. همان افسانه ای که شخصیت اول داستان کیمیاگر، به دنبالش کو به کو و صحرا به صحرا به جست وجو رفت.

اصلا بیشتر که فکر می کنم، شاید واقعا مهم هم نبود که ما در دوران لیسانس چه می خواندیم. اگر فقط حواسمان بود چه دوران ارزشمندی را در حال گذراندن هستیم، خودش ما را به جاهای خوبی، رهنمون می کرد.

اصلا بیشتر که فکر می کنم، شاید واقعا مهم هم نبود که ما در دوران لیسانس چه می خواندیم. اگر فقط حواسمان بود چه دوران ارزشمندی را در حال گذراندن هستیم، خودش ما را به جاهای خوبی، رهنمون می کرد. جاهای خوبی که نقطه شروع سفرش این بود که باور داشته باشیم خودمان و زندگی مان، واقعا ارزش داریم و باید مراقبش باشیم. مراقبش باشیم و بسازیمش. با این بلیط که وارد مسیر بشوی، طی کردن باقی جاده، آن چنان سخت نیست.

دوران تحصیلم در مهندسی صنایع که تمام شد، این فرصت را داشتم که از طریق انجمن مهندسی صنایع ایران، با تعداد زیادی از دانشجویان هم رشته ای در دانشگاه های دیگر آشنا شوم. آنجا بود که فهمیدم خدای من، چقدر آدم وجود دارند که دارند دنبال افسانه شخصی شان می روند! آدمهایی که واقعا مهم نیست از کدام دانشگاه هستند و گذشته شان چه بوده. مهم این است که عزمی جدی برای ساختن آینده ای درخشان دارند. آدمهایی که مطمئنم بعدها ازشان بیشتر خواهم شنید. همان طور که آن دوران، ازشان خیلی انرژی گرفتم و آموختم.

“اخبار مهندسی صنایع”، یکی از نتایج عزم های راسخ دوستانی بود که آنجا پیدا کردم. دوستانی که بعدها به کمک دوستان دیگرشان از گوشه و کنار ایران، دست به دست هم دادند تا چراغی روشن کنند. و چقدر ارزشمندند آدمهایی که به جای نفرین تاریکی و غر زدن از مشکلات، چراغی، روشن می کنند.

پر نور شدن چراغی که بر افروخته اید را به همراه بهترین آرزوها برای همه دانشجویان و آینده سازان کشور عزیزمان از خداوند خواستارم.