نیمه شب است، بی خوابم. می نشینم پای لپ تاب و مرتب کردن فایل ها. پوشه ی عکس های پروژه مهندسی ارزش شیراز را می بینم. یادش بخیر خردادماه بود. حس مشترک این لحظه و آن خاطره، بی خوابی است! خنده ام می گیرد که حساب و کتابی کنم ببینم سال ۹۰ چقدر بیدار بوده […]

نیمه شب است، بی خوابم. می نشینم پای لپ تاب و مرتب کردن فایل ها. پوشه ی عکس های پروژه مهندسی ارزش شیراز را می بینم. یادش بخیر خردادماه بود. حس مشترک این لحظه و آن خاطره، بی خوابی است! خنده ام می گیرد که حساب و کتابی کنم ببینم سال ۹۰ چقدر بیدار بوده ام؟ چقدر خواب؟ چقدر حواسم بوده و چقدر نه! نمی دانم چطور اما یاد نام هایی می افتم که دیگر نیستند انگاری، از نام های مشترکی که شاید به خاطر بیاوریم: دکتر آریانژاد؛ استاد نام آشنای برنامه ریزی خطی و تحقیق در عملیات. دکتر غفاریان؛ چهره ی نام آشنای تفکر و مدیریت استراتژیک. نیستند انگاری اما دست خط هایشان هست و خواهد ماند.
صبح در دانشکده ی خودمان کلاس دارم و کلاس بعدی ام در دانشگاهی دیگر! کلاسی که با علاقه و پیگیری این دوران دانشجویی رنگ واقعیت به خود گرفت. بچه ها ریز ریز وارد تالار می شوند. استاد درس به همراه TA ها وارد می شود. گپ و گفتی با دانشجوها دارد و درس را با مقدمه ای شروع می کند: « اولا چرا بچه ها تعدادشون کمتره؟ »- کلاسی که همیشه ۱۴۰ تا ۱۶۰ دانشجو دارد، به نظر می رسد ۳۰ نفری غایب دارد –از صندلی های عقب  شنیده می-شود: « استاد هفته ی آخره دیگه! » لحن استاد تغییر می کند و می گوید: « سه  شنبه هم کلاس داریم. ببینید این فرهنگ دانشگاه صنعتیه که از دوره ی دکتر مجتهدی مونده و باید به کمک خود شما حفظ بشه. شروع به موقع از هفته ی اول و پایان به موقع در هفته ی آخر. تعطیلات هم طبق برنامه  ی رسمی. از این صحبت ها که آقا خسته نباشید و سال نو مبارک و این ها نداشته باشیم. کمک کنید این روحیه حفظ بشه. » بعدش استاد با یک جمله فضای کلاس رو تغییر می-ده و  درس رو شروع می کنه: « حالا سال نو شما هم مبارک… »
بعد از ظهر دانشکده خودمان باز هم کلاس دارم. در کلاس نشسته ایم که خبر می رسد: «تشکیل نمی شود! » خب طبیعی است دیگر. صبوری می خواهد. نباید دانشکده خودمان را با داستان صبح مقایسه کنم. درست است که از لحاظ کمّی بزرگ ترین دانشکده مهندسی صنایع ایران هستیم، اما حالا حالا جای کار دارد. اتفاقاتی هم افتاده اما… یاد دیدار یک ماه پیش خود با رییس دانشکده می افتم، پرسیدم دانشجوی فعال چقدر داریم که دغدغه داشته باشند؟! گفت: « دانشجوی خوب زیاد داریم اما بچه هایی که دغدغه ی رشته رو داشته باشند خیلی کم. انگشت شمارند. » راست می-گوید. سیستم یک دانشکده به دانشجو زنده است. دانشجو اگر پویایی لازم را نداشته باشد. مسأله های زیادی پیش می آید. البته این که چرا دانشجو این طوری است هم قصه ی پر غصه ای دارد اما باید برایش فکر کرد و مسأله هایش را درست تعریف کرد تا حل شوند. این «باید»ی را که گفتم دستور برای دیگران نیست، باید از خودم شروع کنم…
داخل قطار مترو، بازار خرید و فروشی که از بلندگوها توصیه می کنند: « خرید نکنید! » داغ داغ است. تازه محصولات نوروزی هم رسیده است. از لواشک ترکیبی با طعم ملس تا سررسید و تقویم. « جیبی؛ حافظ، SMS، پ نه پ: هزار تومن. » این جمله ی دست فروش را بخواهم ترجمه کنم یعنی: تقویم جیبی سال ۱۳۹۱ در سه طرح مختلف (گلچین اشعار حافظ،  گلچین پیامک های طنز و حکیمانه و دختر – پسری ، گلچین عبارات طنز پ نه پ) با قیمت ده هزار ریال که در این روزها، یک دلار هم نمی شود. تصمیم می گیرم مسیری را تا خانه قدم بزنم. در میانه ی  راه کتابچه ای که یکی از دوستانم هدیه ی نوروز داده است، ورقی می زنم. چند خطی را می خوانم.
ساعاتی پیش که بهانه ی نوشتن یادداشت بهاری اخبار مهندسی صنایع ایران را شنیدم، با خودم گفتم آن چند خط کتابچه به کارمان می آید. حس خوبی دارد؛ بی خیال دغدغه ها و درد ها، این چند روز عید نفسی تازه می کنیم: ” گفتم عید، یادم آمد چه سفره های هفت سینی که نداشتیم! اول ترمه ی اصفهان – که مال جهاز مادربزرگ بود – پهن می شد وسط مهمان خانه. رحل قرآن پدربزرگ روی متن بته جقه ها، دستش را زیر چانه می زد. قرآن به خط طاهر خوشنویس دست به دست می چرخید، بوسیده می شد و سر جایش می رسید. آینه ی قدیمی با قاب خاتم طلایی؛ کاسه بلور با دو تا ماهی قرمز که به این زودی ها نمی مردند؛ سیب های سرخ محبت؛ سنجدهای تر و تازه ی بازار طهران؛ سنبل های لطیف و ظریف که شمیم شان تا هفت کوچه می پیچید و رنگ و لعاب شان هوش از سر می برد؛ دانه های سرخ سماق که مادربزرگ خودش خشک کرده بود و کوبیده بود؛ سیرهایی که برای سبزی پلو ماهی شب عید حبه شده بود؛ سبزه ی سر زنده ای که در گلخانه ی مادربزرگ کنار شمعدانی ها بار آمده بود و سکه های مخصوص سال تحویل به نقش «یا صاحب الزمان». این سفره که گسترده می شد همه دورش حلقه می زدیم و دست به دعا می بردیم. قرآن می خواندیم، «یا مقلب القلوب …» به زبان می راندیم و با در شدن توپ سال تحویل، صلوات می فرستادیم … تا یادم نرفته بگویم قصه سکه های هفت سین مادربزرگ را. پدربزرگ این ها را در طول یک سال خودش ضرب می کرد؛ در کارگاه کوچکی که کنج صندوق خانه داشت. نقش برجسته ی «یا صاحب الزمان» هم خط خودش بود. یک سال هر جمعه صبح تا ظهر زحمت می کشید، تا اندازه ی همه ی نوه نتیجه ها از این سکه ها بسازد. وقتی کف دست هر کدام مان دو سه تا می-گذاشت، چیزهایی می گفت که هنوز در گوشم زنگ می زند: سر سفره اش نشسته اید حق نمک یادتان نرود. لب از دعا مبندید …”
برای همه ی مردم سرزمین مان دعا کنیم و آرزوی سلامتی. به قول پدربزرگ قصه ی ما: سر سفره اش نشسته ایم حق نمک یادمان نرود. سطر آخر هم از شاعری باشد که در این روزگار رنگارنگ پدیده ی متروی تهران است، خواجه شمس الدین محمد: آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست / عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی.