این اتاقی که الان ما در آن نشسته ‏ایم ، روزهای جمعه علما ، فقها ، فضلا ، شعرا ، اساتید دانشگاه جمع می‏ شدند ، بچه‏ هایشان هم می‏ آمدند با ما بازی می‏ کردند ما هم بچه‏ های توی کوچه ، بچه‏ های همسایه‏ هایمان و هم‏کلاسی‏ هایمان را هم می‏ گفتیم می‏ […]

این اتاقی که الان ما در آن نشسته ‏ایم ، روزهای جمعه علما ، فقها ، فضلا ، شعرا ، اساتید دانشگاه جمع می‏ شدند ، بچه‏ هایشان هم می‏ آمدند با ما بازی می‏ کردند ما هم بچه‏ های توی کوچه ، بچه‏ های همسایه‏ هایمان و هم‏کلاسی‏ هایمان را هم می‏ گفتیم می‏ آمدند . در یک مقایسه آماری بیست نفر مهمان آقای دکتر بودند ، شصت تا ما بچه‏ ها بودیم ، مادر می‏ گفتند ، این‏ها خانه رو می گذارند روی سرشان ، آقای دکتر می‏ گفتند عیب ندارد ، بچه‏ ها مدیریت یاد می‏ گیرند ، یکی گرسنه است ، یکی خوابش میاد ، یکی شیرینی می‏ خواهد ، بچه‏ ها باید بلد باشند به آنها برسند .

یکی از این روزها ، که با بچه‏ ها مشغول بازی بودیم ، خواهر من آمد در زد آقای دکتر را صدا کرد توی راهرو ، گفت ایرج سه چرخه‏اش را به پسر تیمسار انوشیروانی می‏ دهد ، به پسر پستچی نمی‏ دهد ! آقای دکتر گفتند بروید بازیتان را بکنید . همیشه ساعت یک و نیم مهمان‏ها می‏ رفتند ، آقای دکتر آمدند پایین ، گرسنه و تشنه ، همه بچه‏ ها را صدا کردند صندلی و میزها را چیدند ، جلوی پله و یک دادگاه تشکیل دادند ، بهترین هم‏کلاسی ما که شاگرد اول بود ـ مجید مزینی ـ را مدیر دادگاه کردند دو تا از هم‏کلاسی‏های من را که خطشان از همه بهتر بود ـ مسعود صبوریان و مسعود نادر ـ را گذاشتند منشی دادگاه ! پنج تا از آرامترین و عاقل‏ترین‌ها به عنوان هیات منصفه انتخاب شدند ، خود آقای دکتر هم که دادستان ! خواهر من هم شد وکیل پسر پستچی ! من هم یک وکیل از بین بچه‏ ها انتخاب کردم ، دادگاه شروع شد ! و ساعت 4 بعدازظهر بود که دادگاه وارد شور شد ، هیات منصفه رای دادند ، که من را پانزده دقیقه فلک کنند ، دوستان و هم‏کلاسی‏ های من رفتند ، یک شاخه گیلاس آوردند ، پای من را بستند جوراب‏هایم را درآوردند ، یک ترکه هم آوردند دادند به آقای دکتر ، آقای دکتر ترکه را گرفتند ، پانزده دقیقه کف پای من را قلقلک می‏ دادند ، که دیگر نزدیک بود دل و روده‏ام در دهانم بیاید از بس که خندیدم !

یعنی چه ؟ یعنی در منزل ما هم پسر تیمسار انوشیروانی می‏ آید بازی می‏کند هم پسر پستچی ! و برای این‌که به هر دلیلی کسی در خانه ما حق دیگری را از بین نبرد پسر خودم هم محاکمه می‏ شود ، تا این محاکمه درسی باشد ، ماندگار برای خود آن‏ها ، همه بچه‏ ها و همبازی‏های آن‏ها ، یعنی دخترم که آمده شکایت پسرم را کرده دو تا نزدم تو گوشش ، بگویم فضولی نکن و یا پسرم را هم صدا نزدم ، دو تا هم تو گوش او بزنم که چرا حق دیگری را پایمال کردی ! به شکایت خواهرت گوش دادم ، گذاشتم شما به بچگیتان برسید ، تا به موقعش در یک رسیدگی جدی ، مطلب روشن بشود ، دادگاهی تشکیل شود ، به ترتیبی درست و دقیق و منصفانه ، خودم به عنوان پروفسور حسابی ، حداکثر شدم دادستان ، دو تا از خوش‏ خط‏ ترین بچه‏ ها شدند ، منشی دادگاه ، هم‏کلاسی شما که شاگرد اول بود ، شد رئیس دادگاه نه دختر من ، دختر من شد وکیل شاکی یعنی خواهرت طرف رقیب تو را گرفت ، تو هم یک وکیل داشتی ، به شما یاد دادم ، رای با هیات منصفه است ، یعنی مقبول‏ ترین و متفکرترین‏ ها . به قول اینشتین که در جلسه دفاع آقای دکتر گفته بود هشت تا مغز بیشتر از یک مغز می‏ تواند تو را راهنمایی کند و همه استادها را آورده بود ، نگفته بود چون من اینشتین هستم تنها کافی است ، عیناً آقای دکتر هم همین کار را کردند ، این‏ ها دور هم جمع شدند ، تصمیم گرفتند که پسر دکتر حسابی در منزل دکتر حسابی محاکمه شود و قرار شد پانزده دقیقه او را فلک کنند ، من کاری نکردم که به خاطر این که فلک شده ، جلوی دوستانش نتواند سرش را بلند کند ، قلقلکت دادیم ، تنبیه با یک کار بانمک انجام شد ، با یک چیزی که در دل بچه نماند و عقده نشود . جمعاً یک روش رسیدگی جدی و دقیق به بچه‏ ها آموزش داده شد . “

ـ من در مورد حس مسئولیت اجتماعی دکتر حسابی می‏ پرسم و انگیزه دکتر حسابی در انجام کارهای غیردانشگاهی و پژوهشی .

مهندس حسابی کتاب حافظ آقای پروفسور حسابی را می‏ آورند ، به من نشان می‏ دهند و ادامه می‏ دهند :

” وقتی آقای دکتر حافظ می‏ خواندند { پشت سر من در کتابخانه آقای دکتر حسابی انواع کتاب حافظ قدیمی و جدید از انتشارات مختلف وجود دارد } قدیمی یا جدید ، یکی دو تا هم نیست که ! کنار دستشان پر می‏ شد ، تقریباً 30 جلد حافظ ، از حافظ قدیمی تا جدیدترین آن‏ها ، که بتوانند از داخل آن‏ها ، بی‏ غلط‏ ترین غزل ، بیت یا مصرع را انتخاب کنند ( حافظ استاد را به من  نشان می‏دهند با زیرنویس‏های بی‏شمار ) { آقای دکتر حسابی یک بیت را پیش‏قدم بر دیگری دانسته‏ اند ، یک بیت را حذف کرده‏ اند و یا یک غزل را منتسب به حافظ ندانسته‏ اند ! )

و هنگامی که غلط را می‏ پرسیدم ، آقای دکتر می‏ گفتند ، تمام غزلیات حافظ یک کلید دارد ، حافظ یک مشکل اجتماعی را بیان می‏ کند ، خطراتش را می‏ گوید ، راه‏ حل‏ هایش را می‏گوید ، امید می‏ دهد و بعد خداحافظی می‏ کند . اگر تهدید کرد ، اگر زور گفت ، اگر ترساند ، اگر دست افتاده را نگرفت ، حافظ نیست ، چون حافظ تعبیر ده هزار ساله کلمه آقا و خانم در ایران است . آقا و خانم دست افتاده را می‏ گیرند ، آقا و خانم زور نمی‏ گویند ، آقا و خانم تهدید نمی‏ کنند .

{ مهندس حسابی صفحه‏ یی را از وسط یکی از کتاب‏های حافظ جناب دکتر حسابی به من نشان می‏ دهند ، که در بالای صفحه نوشته‏ اند : ” از حافظ نیست ” } چون این کلید در آن وجود ندارد ، زور گفته ، سبکی کرده ، کوچکی کرده ، خلاصه آقایی نکرده ! پس به طور حتم مال حافظ نیست . “

ـ و با هم چند جمله‏ یی از جملاتی که پروفسور حسابی ، در معنای غزلیات حافظ ، در حاشیه کتاب نوشته‏ اند را می‏ خوانیم .

خیلی جالب است که جناب دکتر حسابی ، در رشته‏ های مختلف مطالعه می‏کرده‏ اند ، زمان‏بندی مطالعه ایشان چگونه بوده است و همین طور در مورد زمان‏بندی کارهای دیگر که انجام می‏ دادند ؛ کتاب می‏ نوشتند و فکر تمام فعالیت‏هایی که در بیرون داشته‏ اند و جاهایی که تاسیس نموده‏ اند یا وقتی که با شما می‏ گذراندند همه را ، توضیح بدهید .

” بله ، می‏ گفتند این با تمرین درست می‏ شود ، حالا اجازه بدهید به یک نکته متفاوت اشاره کنم :

آقای دکتر ساعت 10 تا 12 شب به من و خواهرم درس می‏ دادند ، فیزیک ، شیمی ، ریاضیات ، ستاره‏ شناسی و . . . ، خیلی چیزها ما یاد گرفتیم ، شب‏ ها که می‏ خواستند درس را شروع کنند و ما کنارشان می‏ نشستیم می‏ گفتند اول تعریف کن ؛ من کتک خوردم ، من نمره خوب گرفتم ، به من کارت آفرین دادند ، برای چی دادند ؟ می‏ گفتند اگر پدر و مادر به بچه‏ ها فرصت گفتگو بدهند ، این بچه دیگر لازم نیست ، که به سراغ دوست ناباب برود ، پدر و مادرش هستند ، که صحبت‏هایش را بشنوند و او را راهنمایی درست بکنند .

وقتی درس تمام می‏ شد ، ساعت 12 شب آقای دکتر می‏ گفتند ، خب امروز چه فکر تازه‏ یی کردی ؟ مهم این نبود که ایده خیلی بزرگ باشد ، حتی می‏ توانست این فکر تازه این باشد ، که جایی که آهوها می‏ خواهند به داخل لانه بروند فاصله بین خط‏ های پلی که برایشان درست کرده‏ ایم زیاد است ، پای آهو در آن گیر می‏ کند می‏ شکند ، این فاصله را کم کنیم ، فکر جالبی بود ، خیلی هم حمایت می‏ کردند ، صبح هم مشغول می‏ شدند پل را درست می‏ کردند ، اگر فکر تازه‏ یی نداشتیم ، دیگر اول کار بود ، آقای دکتر خودشان یک فکر تازه به ما می‏ گفتند ، سه ماه دستمان به آن بند بود ، تا بتوانیم آن را به نتیجه برسانیم ، به این دلیل ما همیشه ترجیح می‏ دادیم ، که خودمان یک فکر نو داشته باشیم ، یعنی آدم به بچه‏ اش یاد بدهد ، که هر شب تو باید کنجکاو باشی ، همه چیز را درست ببینی آن چیزهایی را که نمی‏ بینم ، تو ببینی ، تا از بچگی دارای ذهن پژوهنده بشوی .

مورد متفاوت دیگری را برایتان تعریف کنم : راه آمدن با کسی که دارد با ما زندگی می‏ کند ، نه این که او را وادار کنیم ، با ما راه بیاید .

مثلاً آقای دکتر متوجه شده ، من از قصه‏ های جیمزباند 007 یان فلمینگ و هنرپیشه آن شون کانری خوشم می‏ آید ایشان به جای اینکه گوش من را بپیچانند ، که فلان فلان شده این حرف‏ها چیه ؟ رفتند اروپا ، برای من یازده جلد کتاب‏های یان فلیمینگ و قصه‏ های جیمزباند را آوردند ، هر شب که درس تمام می‏شد می‏ گفتند یکی از قصه‏ های جیمزباند را تعریف کن . زبان مدرسه‏ یی من فرانسه بود ، نه انگلیسی ، باید دیکشنری را می‏ گذاشتم و به زحمت می‏ افتادم تا یک قصه از جیمزباند را ، در طول روز بخوانم تا شب آن قصه را ، برای آقای دکتر تعریف کنم ، اما نکته بسیار بسیار جالب‏تر آنجا بود ، که وقتی قصه من تمام می‏ شد ، آقای دکتر قصه به مراتب قشنگ‏تری را تعریف می‏کردند ، من همیشه با خودم فکر می‏کردم که این قصه را از کجا آورده‏ اند ؟! خلاصه مراقب آن 11 جلد کتابم بودم ، که اگر آقای دکتر می‏ روند ، یکی از آن‏ها را برمی‏ دارند و می‏خوانند من متوجه شوم ، اما فهمیدم که نه ! اصلاً به این کتاب‏ها دست نم ی‏زنند ، از این موضوع بیست سال گذشت ، یک روز از آقای دکتر در این مورد پرسیدم ! ایشان من را آوردند ، در دفترشان دیدم سی و چهار پنج جلد کتاب‏های جاسوسی و ضد جاسوسی جنگ اول و دوم جهانی را خریده‏ اند ، صبح‏ها می‏ نشستند ، این‏ها را مطالعه می‏ کردند ، که شب که من یک قصه واهی پلیسی تعریف می‏ کنم ، آقای دکتر یک قصه واقعی پلیسی تعریف کنند .

تازه به این هم بسنده نکردند ، برای من دوربین فیلمبرداری گرفته بودند ، به ما یاد داده بودند ، می‏ گفتند در طول سال با هم‏کلاسی‏هایتان بنشینید سناریو بنویسید ، یکی کارگردان بشود ، یکی هنرپیشه اول ، یکی هنرپیشه دوم ، یکی فیلمبردار و . . . سه ماه تابستان ما با سناریوهایی ، که در طول سال نوشته بودیم ، فیلم مثلا جیمزباندی می‏ ساختیم .

البته ناگفته نماند ، که آن موقع به دلیل سن کم متوجه نبودیم ، وگرنه با دوربین از پدر و مادرم فیلم برمی‏ داشتم و هزار نکته از درون آن یاد می‏ گرفتم .

فیلم‏های جیمزباندی ساختیم ، با دوستان یک گروه فیلم‏سازی یانگرز کوچک تشکیل داده بودیم ، به اسم کمپانی و همه‏ اش هم فیلم‏های مثلا جیمزباندی می‏ ساختیم ، یعنی به ما یاد دادند بلد باشیم ، یک کار بزرگ را ، به بهانه خوش گذشتن به طور گروهی با تقسیم کار درست انجام بدهیم ، یعنی هم حوصله می‏ خواهد ! هم برنامه‏ ریزی ! “

ادامه دارد …