ـ بله زمان‏بندی خیلی مهم است ، همه جاهایی که من دیدم ، در منزل و در همه قسمت‏ها ، متوجه شدم از همه چیزهایی که شاید دور ریختنی هم بوده ، مثل جعبه خالی دستمال کاغذی به عنوان کارتکس استفاده شده ، حتی تنه درختان برای درست کردن صندلی باغی و چیزهایی که در […]

ـ بله زمان‏بندی خیلی مهم است ، همه جاهایی که من دیدم ، در منزل و در همه قسمت‏ها ، متوجه شدم از همه چیزهایی که شاید دور ریختنی هم بوده ، مثل جعبه خالی دستمال کاغذی به عنوان کارتکس استفاده شده ، حتی تنه درختان برای درست کردن صندلی باغی و چیزهایی که در آلاچیق دیدیم ، حس می‏کنم که آقای دکتر در مورد وقتشان هم همین طور عمل می‏کرده‏اند و از وقت‏های کوتاه‏تر هم یک جوری استفاده می‏کرده‏اند ، که مجموع این وقت‏های کوچک یک وقت بسیار بزرگ می‏شده است .

” بله دقیقاً همین طور است ” اجازه بدهید یکی دو نکته را در تائید برداشت شما یادآور بشوم و آن انجام کار سریع آقای دکتر ، به دلیل مرتب بودن ایشان بود .

مثلاً حمام رفتن ایشان 10 دقیقه طول می‏کشید ، در صورتی‏که مال ما حداقل 20 دقیقه بود ، یا مثلاً در کنار میز کارمان ، در کنار میز ناهارخوری ، داخل اتومبیل جدا در صندوق عقب جدا ابزار کافی برای انجام امور فنی که پیش می‏آمد داشتند و به قدری دقیق و کامل ، که آدم حظ می‏کرد ، مثال جالبی را همینجا بگویم ، که آقای دکتر می‏گفتند ، اگر ابزار کافی و نوین باشد ، زحمت را کم می‏کند . “

ـ آقای دکتر حسابی ، چطور یادشان می‏ماند ، همه این کتاب‏ها با موضوعات متنوع را مطالعه کنند و از کجا شروع می‏کردند ؟

” اتفاقاً عین این سوال را ، چند سال قبل از آقای دکتر پرسیدم ، تا جایی که به یاد دارم ، به من گفتند ، لازم نیست تمام کتاب‏ها را حفظ باشم ، بلکه کافیست ترتیب قرار گرفتن کتاب‏ها با تخصص‏های خودش در کتابخانه معلوم باشد ، تا آدم هر جا گیر می‏کند بتواند به خوبی و راحتی ، به سراغ آن کتاب برود ، اما همیشه غصه می‏خوردند ، که چرا پول به اندازه کافی برای سفارش کتاب ندارند ، حالا اجازه بدهید ، جواب دیگری هم به سوال شما بدهم :

آقای دکتر می‏گفتند ، جای مطالعه هر چیزی باید جداگانه و معین باشد ، مثلاً جایی که آقای دکتر مجلات علمی : ساینتیفیک امریکا ، فیزیکس تودی و . . . را مطالعه می‏کردند ، در همین اتاق بود ، که هیچ سر و صدایی نباشد ، جایی که روزنامه‏های داخلی و خارجی را می‏خواندند ، اتاق پایین بود که رادیو و تلویزیون هم آنجا روشن بود ، اگر که یک خرده هم حواسشان پرت شد ، دو نفر هم با ایشان حرف بزنند ، خیلی مهم نباشد ، یعنی اتاق پایین برای مطالعاتی بود که آن قدر علمی نباشد ، می‏گفتند ، وقتی شما به این کار عادت کردید ، می‏دانید که وقتی پشت این میز نشستی فکرت فیزیکی شده ، وقتی رفتی پشت آن میز نشستی فکر تو اجتماعی سیاسی شده ، یعنی دو طرز فکر جداگانه در دو صندلی جداگانه و دو میز جداگانه ، این را وقتی آدم خودش عملی می‏کند ، دقیقاً متوجه می‏شود ، که درست است .

حالا که این صحبت‏ها پیش آمد دلم می‏خواهد ، به گوشه دیگری از زندگی آقای دکتر اشاره کنم :

ایشان سال‏ها ، برای گذران زندگی ، نجات غریق بودند . آقای دکتر تابستان‏ها دو تا سه تا ماشین می‏گرفتند بعضی از  هم‏کلاسی‏ها و همبازی‏ها و بچه‏های همسایه‏ها ، و دوستانی که جمعه‏ها جمع می‏شدند را ، می‏بردند شمال و چون مادر من محجبه بودند ، ما نمی‏توانستیم در پلاژ‏های عمومی برویم ، باید یک بیابانی پیدا می‏کردیم که کسی نبود ، تا توی آب بریم ، آقای دکتر ، به‏جای روزهای معمولی ، روزهای طوفانی ما را به دریا می‏بردند ، سه متر ، پنج متر موج می‏آمد بالا ، به ما یاد می‏دادند ، که چطور در آب برویم ، که بتوانیم روی موج سوار شویم ، که ما را به ساحل بیاورد و چطور به داخل موج نرویم که بغلتاند و خفه‏مان کند ، چهارده پانزده تا بچه ! آن هم یک نفری ! یعنی من خودم را موظف نمی‏دانم ، که فقط به فرزند خودم یاد بدهم ، که روزهای طوفانی چکار کن ، بلکه به بچه‏های همسایه ، هم‏کلاسی‏ها و دوستان آن‏ها هم یاد می‏دهم .

اجازه بدهید برگردیم ، سر موضوع قبلی ، تا نکته جالبی را برایتان بگویم ، شب‏ها که 10 تا 12 به ما درس می‏دادند ، 12 شب که درس تمام می‏شد ، با مادرم می‏رفتند در اتاق خواب ، ما می‏دیدیم صدای پچ پچ آقای دکتر می‏آید ، کوچک بودیم ، خواهرم من را گول زد من هم فضول { با لحن طنزگونه می‏گویند } یک صندلی گذاشتم رفتم از بالای شیشه در نگاه کردم ، دیدم هر درسی را ، که آقای دکتر ، به من و خواهرم می‏خواهند ، یاد بدهند یک هفته قبل یا یک ماه قبل یواشکی این را به مادر یاد می‏دهند ، که نکند یک چیز علمی را به ما بگویند و مادر نشنیده باشند و جلوی ما خجالت بکشند ، برای ما کلاس فرانسه گذاشتند ، پنج سال و نیم قبل ، با مادر شروع کردند ، برای ما کلاس انگلیسی گذاشتند ، برای مادر سه سال قبل ! که نکند من و خواهرم یک کلمه فرنگی را به هم بگوییم و مادر نشنیده باشند و جلوی ما خجالت بکشند .

نکته دیگر روحیه مردمی بودن آقای دکتر بود و این‏که همه چیز را برای همه مردم بخواهند ، ولو دانش ! همان‌طور که گفتم ، شب‏ها از10 تا 12 به من و خواهرم درس می‏دادند ، 9 تا 10 شب وقتشان مال بچه‏های مشهدی اسماعیل ، بچه‏های همسایه ، بچه‏های علی آقای شیری ، بچه‏های پستچی محله . . . بود . شب‏های امتحان مادر ما را می‏خواباندند ، ساعت 3 صبح بیدار می‏کردند می‏گفتند بچه‏های مشهدی اسماعیل رفته‏اند ، حالا نوبت شماست .

آقای دکتر نمی‏گفتند ، اول نوبت بچه‏های من ، اگر فرصتی شد نوبت بچه‏های مشهدی اسماعیل ، می‏گفتند اول نوبت بچه‏های مشهدی اسماعیل و بعدش نوبت شما ! حاصل اینها چه شد ؟ سه تا از این بچه‏ها به درجه دکترا رسیدند و دو تای آنها به پست وزارت یعنی بچه‏های خود آقای دکتر حسابی ، نرسیدند ، ولی بچه‏های مشهدی اسماعیل رسیدند ، یعنی اگر خداوند عالم به تو چیزی داده همه‏اش مال خودت نیست ، بخشی از آن مال مردم است ، سهمش را بگذار ، آن را دیگر خدا می‏داند که چه کسی بهتر بهره برداری کند که در این مورد بچه‏های مشهدی اسماعیل بهتر بهره‏برداری کردند . “

ـ رمز این همه حوصله و این همه نظم شگفت‏انگیز ، فکر می‏کنید چه بوده است ؟

” فکر می‏کنم ریشه‏اش برمی‏گردد ، به خلق و خو و صبر و تحمل و برنامه‏ریزی‏های مادر ایشان ، در آن شرایط فقر و گرسنگی .

جالب است برایتان بگویم ، که یک روز یکی از همکاران شما ، از آقای دکتر پرسیدند ، چطور شما شدید پروفسور حسابی ، گفتند من تمام زندگی خودم را مدیون دو زن هستم ، یکی همسرم و دیگری مادرم ! این مردمی بودن را مادرشان آنجا به ایشان یاد داده بودند و همسرشان در طول زندگی حافظ این مهم ، بودند .

در راستای این قدرشناسی قلبی و احترام بی‏اندازه به مادرم و البته در گذشته ، به مادرشان ، اجازه بدهید نکته دیگری را برایتان بگویم :

هر وقت آقای دکتر ، با مادرم کاری داشتند ، مادرم را از دور صدا نمی‏کردند ، می‏گفتند شاید دست ایشان بند باشد ، ما مزاحمشان بشویم ، می‏رفتند آنقدر می‏گشتند که ایشان را پیدا کنند ، با این‏که خانه یک وجب دو وجب نیست ! از این طرف حیاط تا آن طرف حیاط می‏رفتند تا مادرم را پیدا کنند و یواش که کسی نشنود ، صحبتشان را می‏کردند .

اجازه بدهید ، پا را فراتر بگذارم و نکته دیگری از دریای قدرشناسی آقای دکتر ، نسبت به اطرافیانشان را ، بازگو کنم :

مرغ‏ها که کرچ می‏شدند ، مادر من زیر این‏ها به جای اینکه هفت تا تخم بگذارند ، 2 تا خواهرم می‏آورد 6 تا دختر خاله‏ام 5 تا من می‏آوردم و . . . می‏شد بیست تا تخم ، این مرغ نمی‏رسید روی این بیست تا بخوابد ، از دور آن دو سه تا تخم بیرون می‏ماند ، خیلی گرما بهشان نمی‏رسید . شب بیست و یکم شب به دنیا آمدن این جوجه‏ها بود ، من و آقای دکتر و مادرم و خواهرم تا صبح در مرغدانی می‏ماندیم ، و به جوجه‏هایی که نوک می‏زدند به تخم ، کمک می‏کردیم و یواش یواش پوسته‏هایش را می‏کندیم تا خفه نشود ، سالم به دنیا بیاید ، یک جوجه خروسی در دست آقای دکتر به دنیا آمد ، خروس هفت رنگ ، حظ می‏کردید به آن نگاه کنید ، روی شانه آقای دکتر بزرگ شد .

در اینجا یک نکته ظریف تربیتی خانوادگی را یادآور می‏شوم ، آقای دکتر اصرار داشتند ، در همین اتاق پایینی ما صبحانه و ناهار و شام را با هم بخوریم ، می‏گفتند وقتی بچه کوچک است ، بین صبحانه تا ناهار ، برایش صد ساعت طول می‏کشد و از ناهار تا شام هم برایش دویست ساعت طول می‏کشد ، عید نوروز تا عید نوروز برایش دو هزار سال است ، به این دلیل ، چون اتفاقاتی برایش می‏افتد ، نمی‏تواند تا شب صبر بکند ، باید فرصت داشته باشد ، زود بیاید درد دل بکند و می‏گفتند ، باید برای بچه فرصت گفت و گو درست کنید ، در طول سی سال اگر هر روز شما روزی سه نوبت یک ساعت سر میز غذا حاضر باشید ، بهترین فرصت درددل را ، با خوردن خوراکی‏های خوب فراهم کنید ، وحدتی که در خانواده در این سی سال ایجاد می‏شود ، دیگر گسستنی نیست .

در اینجا لازم می‏دانم ، عرض کنم که آقای دکتر خیلی آرام و قشنگ غذا می‏خوردند و در این زمینه می‏گفتند ، با این کار باید برای اهالی خانه ، فرصت فکر کردن و گفتگو کردن پیش بیاید ، یا به قول مادرم دل بدید و دل بگیرید ، به این دلیل ما همیشه صبحانه و ناهار و شام را با هم می‏خوردیم و خروس هم بر روی شانه آقای دکتر بود .

این خروس خیلی چاق شده بود و آنقدر سنگین بود که شانه آقای دکتر را ، یک وری کرده بود ما که غذا می‏خوردیم دهانش آب می‏افتاد ، یک خال سیاه ، روی سر آقای دکتر بود ، محکم می‏زد به اون خال و برای اینکه دومی را نزند و سر آقای دکتر سوراخ نکند ، زود به او یک کمی خوراکی می‏دادند ، وقتی می‏خواست قوقولی قوقو بکند ، چون بزرگ شده بود ، بالهایش را که به هم می‏زد آقای دکتر تکان شدیدی می‏خوردند ، تا این خروس قوقولی قوقو کند ، این خروس بعد از ده سال مرد ، یعنی عمرش را داد به شما ، دلم می‏خواهد بیایید خودتان نگاه کنید ، آقای دکتر یک سنگ قبر ، برای این خروس درست کرده‏اند ، درست به ابعاد سنگ قبر خود ما در قبرستان ، دیدند اگر به فارسی روی سنگ را بنویسند که خر را بیار و باقالی رو بار کن ، اگر به عربی بنویسند ، که هجده تا خر بیار و باقالی رو بار کن ! این سنگ قبر را به فرانسه نوشته‏اند ، با این مضمون که این خروس از تاریخ فلان تا تاریخ فلان به مدت ده سال با پرهای زیبایش و آواز خوشش دل اهالی این خانه را خوش کرد ، یعنی با زبان بی‏زبانی و به زیبایی به ما آموختند ، که اطرافیان شما ، هر چقدر در زمان حیات به شما سود و خوشی رسانیده اند ، شما در غیبت آن‌ها ، همان حق‏شناسی را داشته باشید .

اجازه بدهید ، حالا که از آفریده‏های الهی و توجه استاد نسبت به آن صحبت شد ، از توجه آقای دکتر ، به فضای سبز و محیط زیست هم صحبت کنیم .

آقای دکتر یک ساک داشتند که در آن خاک می‏ریختند و از سفرهایشان به همه جای دنیا نمونه‏های گیاهی را ، در آن خاک موقتاً می‏کاشتند ، بعد با خودشان به ایران می‏آوردند ، اینجا در منزل می‏کاشتند ! اصلاً اینجور نبود ، که بگویند من پروفسور حسابی هستم ، دست به خاک نمی‏زنم !

نمونه‏های جالبی از انواع گیاهان را در منزل استاد داریم ، که توجه بسیاری از بینندگان را ، جلب می‏کند . “

ـ دلم می‏خواهد ، اگر نمونه و مثال جهانی از توجه به بزرگان دانشی کشورها دارید برای ما بگویید

” بله ، آقای دکتر می‏گفتند ، در روز ملی ویکتورهوگو ما را دعوت کرده بودند ، پاریس . یعنی برای یک آدم بزرگشان ، روز ملی برگزار می‏کنند ! گفتند اتوبوس جلوی خانه ویکتورهوگو ایستاد ، ما سی و سه چهار نفر  اساتید و دانشمندان از کشورهای مختلف جهان بودیم ، از اتوبوس آمدیم پایین . یک آقای جوانی آمد ، خوش و بش کرد و توضیح داد این در کوچک خانه ویکتورهوگوست ، این در بزرگش است ، این در کالسکه رو است ، کالسکه‏چی‏ها با همان لباس‏ها ، در خانه ، چاه آب ، خانه‏اش مثل قصر ، اتاق پذیرایی ، کتابخانه اول ، کتابخانه دوم ، اتاق نوشتار، همه را تا ظهر بازدید کردیم . ما را پشت میز ناهار خوری ویکتورهوگو نشاندند ، دو جور خوراک آوردند ما خوردیم ، که معلوم شد ویکتورهوگو دوست داشته است ، چه سلیقه‏یی ! بازدید ادامه پیدا کرد تا 5 بعدازظهر و در واقع به زور ، پایان یافته اعلام شد . برای برگشت به هتلمان در حال سوار شدن به اتوبوس بودیم ، یکی از همراهان که یک خانم کانادایی بود ، به این آقای جوان گفت ، ما از 9 صبح تا 5 بعدازظهر با زندگی ویکتورهوگو آشنا شدیم ، چقدر جالب بود ، شما چقدر اطلاعات دقیق و روشنی از ایشان دارید .  مرد جوان گفت ، آخر من نوه ویکتورهوگو هستم ، خانم کانادایی ، به شوخی به ایشان جواب داد ، بله ، پس شما را ویکتورهوگو بزرگ کرده است که ، این‏ها را یاد گرفته‏اید ، مرد جوان گفت ، اگر این طور بود ، الان باید دویست ساله باشم ؛ خانم کانادایی گفت پس شما این‏ها را از کجا یاد گرفته‏اید ، مرد جوان جوابی داد که به قول معروف ما همه ماتمان برد ، او گفت ، دو دانشگاه اصلی فرانسه ، در رشته علمای فرانسه دکترا می‏دهند ، من از دانشگاه سوربن دکترای ویکتورهوگوشناسی دارم .

گفتند به او گفتم ، پس خانواده شما خیلی خرج می‏کند ، تا یک چنین قصری را نگه داشته شود ، گفت خانواده من ؟! من خودم کارمند دولت هستم ، گفتم پس دولت فرانسه ، همه این خرج‏ها را می‏کند ، تا ویکتورهوگو زنده بماند ، گفت نخیر نخیر ! دولت فرانسه تمامی این خرج‏ها را می‏کند ، تا فرانسه برای مردم فرانسه زنده بماند . “

ـ در خلال همین بحث‏ها ، در مورد این‏که چرا خاطرات به این شگفت انگیزی و داستان زندگی این بزرگ ( پروفسور حسابی ) به تصویر کشیده نمی‏شود و فیلم یا سریالی از آن ساخته نمی‏شود ، بحث و گفتگوهایی به میان می‏آمد ، که متوجه شدم ، با این که شرکت سیما فیلم که عهده‏دار ساخت سریال‏های تلویزیونی است ، با منزل و موزه استاد حدود 100 متر بیشتر فاصله ندارد ، ولی نه در زمان حیات استاد و نه اکنون که فرزند استاد ، علاقه زیادی به این امر ، برای هدایت جوانان ایران دارند ، کمترین حرکتی را نشان نمی‏دهد .

هنگام خداحافظی جناب آقای پیدا ، کتاب ارزنده خاطرات زندگی آقای پروفسور حسابی ، به نام ” استاد عشق ” را به من هدیه می‏دهند . استاد عشق شرحی است بر خاطرات پروفسور حسابی به قلم فرزند بزرگوار ایشان مهندس ایرج حسابی.