اتاق پذیرایی منزل دکتر حسابی اتاقی است ، پر از وسایل زیبا و خاطره انگیز که توجه هر کس را ، به خود جلب می کند . آقای مهندس حسابی هم ، کم کم از راه می رسند و به جمع ما اضافه می شوند و پس از احوالپرسی و گپ و گفتی کوتاه با […]
اتاق پذیرایی منزل دکتر حسابی اتاقی است ، پر از وسایل زیبا و خاطره انگیز که توجه هر کس را ، به خود جلب می کند .
آقای مهندس حسابی هم ، کم کم از راه می رسند و به جمع ما اضافه می شوند و پس از احوالپرسی و گپ و گفتی کوتاه با توضیح در مورد قابهای زیبایی که بر دیوار نصب شده چنین می گویند :
” آقای دکتر یک دوستی داشتند ، به نام دکتر کورنو ، دکتر کورنو استاد کشاورزی دانشگاه ژنو بود ، دو فرزند داشت به نامهای مارسل پسرش و آن ترز دخترش ، که همکلاسی من و خواهرم بودند { گلهای خشک شده در چند قاب را به من نشان می دهند } این ها کارهای آنترز است که برای آقای دکتر فرستاده اند و ایشان هم به دیوار زده اند ، ولی آنها هیچوقت به ایران نیامده اند .
داستان اینطور بود ، که او کارت اپراها ، تاترها و سینماها و . . . را جمع می کرد و هر وقت آقای دکتر به سوئیس می رفتند ، می گفت من را به تاتر و اپرا ببرید ، آقای دکتر میگفتند ، چرا با پدرت نمی روی ، می گفت بابای من تاریخ روم و یونان رو درست بلد نیست ، ما حوصلمان سر میرود ! یعنی آقای دکتر را بیشتر از پدر خودش در دانستن تاریخ قبول داشت ، و مطمئن بود اگر در آن تاتر و اپرا یک قصه یی اتفاق بیافتد ، آقای دکتر می توانند سابقه آن قصه را تعریف کنند .
اگر در اتاق پایین ما ، که اتاق نشیمن است ، بیائید یک نقشه بزرگ جغرافی به دیوار میبینید چون آنجا تلویزیون و رادیو روشن بود و اخبار پخش می شد ( آقای دکتر به طور مرتب اخبار اکثر رادیوها را گوش می دادند ، می خواستند از مسائل روز باخبر شوند ، اگر هم جایی مهمان بودند یا جلسه ای بودند و در منزل حضور نداشتند ، مادرم از روی احترام و عشقشان به آقای دکتر ، خلاصه خبر را می نوشتند می گذاشتند کنار دست ایشان تا شب بدون خبر نخوابند خبر را بخوانند بعد بخوابند ) ، خلاصه یک نقشه بزرگ به دیوار زده بودند ، که مثلاً اگر رادیو خبری پخش می کرد ، در بوتسوانا اینطور شد ، در موزامبیک آنطور شد ، در آنگولا اینجور شد ، ما را کنار نقشه میبردند و میگفتند بچه ها نگاه کنید ، این بوتسواناست ، این موزامبیک است ، این آنگولاست ، که ما در مورد تاریخ جهان یا خبر رادیو که مثلاً یک جایی زلزله آمده گیج نشویم ، بدانیم این اتفاق در کجای جهان رخ داده است .
یک کار جالب دیگری ، که آقای دکتر ، در همان اتاق پایین انجام می دادند این بود که ، یک صندلی بزرگ مخصوص آقای دکتر و یک صندلی دیگر برای مادرم در این اتاق بود ، و پشت سرشان کتابخانه یی قرار داشت ، کتابخانه را خودشان با دست خودشان با اضافه مقوای جعبه هایی که از خارج کتاب می آوردند ساختند و به دیوار زدند و کتابها را در آن جا چیدند . البته باید بگویم ، تمامی اینها هنوز به همان شکل در جای خود قرار دارد . ”
ـ من در مورد جنس مقواها می پرسم و ایشان ادامه می دهند :
” ژاپنی ها و اروپایی ها ، برای کتاب بیشتر از ما ارزش قایلند ، جعبه های کتاب همیشه طوری است که کتابهای داخل آن له نشود ، کتاب را مثل کریستال می فرستند و چون جعبه هایش محکم بود ، آقای دکتر آنها را به دیوار زدند و با آن کتابخانه درست کرده اند .
در آن کتابخانه شما اطلس هیستوریک می بینید ، یعنی مثلاً فرض کنید که می گویند زمان سلوکیان چطور بوده زمان هخامنشی چه خبر بوده یا زمان ساسانیان و اشکانیان و . . . با این تدبیر آقای دکتر ، شما میتوانید به آن اطلس مراجعه کنید و محدوده امپراتوری مثلاً آشور را ببینید از کجا تا کجا بوده ، محدوده امپراتوری ایران از کجا تا کجا بوده ، آدم گیج نمی شد بداند رُم کجاست یا ایران کجاست . ”
ـ من در مورد کار کردن استاد هم در بحث مقاله و کتاب و هم در بحث پروژههای عملیاتی سوال می کنم که چگونه استاد همزمان به هر دو این ها رسیدگی نموده اند ، آن هم در بهترین سطح ، چیزی که این روزها کمتر دیده می شود .
” آقای دکتر هر رشته تحصیلی یا هر مکان علمی را که ایجاد کرده اند مثل دارالمعلمین عالی ، دانشسرای عالی ، دانشگاه تهران دانشکده فنی و دانشکده علوم ، بدون استثناء اول کارگاه را راه می انداختند ، بعد آزمایشگاه ، تکنسینها را برای کارگاه آماده می کردند مثل مرحوم نامدار ، مسئول آزمایشگاه مثل رمضان ، مش اسماعیل و بعد دانشیارهایشان مثل : آقای توسلی ، خانم حمزه ، خانم معینی . بعد اینها یک سال در کارگاه کار می کردند یک سال در آزمایشگاه ، همیشه خودشان بالای سرشان بودند تا کار یاد بگیرند . بعد رشته تحصیلی مورد نظر را راه اندازی می کردند .
خود آقای دکتر نمره آزمایشگاه را ، به توان دو می رساندند ، یعنی می گفتند کار عملی انجام دادن ارزش دارد ، برای اینکه شما یک چیزی را می خوانید ، بعد یادتان می رود ، وقتی آمدید در آزمایشگاه آزمایش کردید ، وقتی رفتید در کارگاه نمونه سازی کردید و این را به تجربه رساندید دیگر ، یادتان نمی رود .
البته اگر به دانشکده فیزیک دانشگاه تهران بروید ، هنوز وسایل آزمایشگاهیش ، همان هایی است که آقای دکتر ساخته اند ، بعد از این همه سال ! یعنی این خوی و این اعتقادی که شما به آن اشاره می کنید ، بعد از این همه تلاشی که آقای دکتر کردند ، کنار رفت .
من اگر بخواهم کمی بیشتر روحیه آقای دکتر را ، برای شما توضیح بدهم ، باید خاطره جالبی برایتان تعریف کنم : ما پیاده می رفتیم سرپل ( منظور پل تجریش است ) ماشین آقای دکتر کهنه بود ، دایم خراب می شد ، در کمرکش خیابان مقصودبیک ، یک کارگر ساختمانی بود ، سر چهار راه حسابی زندگی می کرد ، اهل نایین بود و مردی بسیار نازنین ، اسمش مشهدی ابوطالب بود ( البته هنوز هم هست خیلی سنشان زیاد شده نمی توانند راه بروند ) برای اداره برق کار می کرد . نردبان را می گرفت میرفت بالا یک مقره های چوبی داشت ، که یک میخ باید وسط آن میزد ، این را به دیوار می کوبید و روی آن ، پایه چراغ خیابان را نصب می کرد ، پایه چراغهای خیابان هم کوچک بود و لامپ ها حدود 100 وات بود ، مثل الان نبود مثلاً 3000 وات باشد .
خلاصه مشهدی ابوطالب نردبان را می گرفت ، می رفت بالا میخ را می گذاشت وسط مقره ، یکی می کوبید مقره از وسط می شکست ، دوباره می آمد پایین ، یک میخ برمی داشت می رفت بالا می زد دوباره می شکست ، دوباره می آمد پایین . . . .
آقای دکتر ده دقیقه یی ایستادند و مشهدی ابوطالب را نگاه کردند ، آخرسر گفتند مشهدی ابوطالب بیا پایین . آمد پایین . گفتند یکی دو تا از این مقره ها بردار ، برداشت گفتند بگذار تو جیبت ، گذاشت . گفتند جعبه ابزارت را هم بردار حالا بیا برویم منزل ما . آمدیم خانه رفتیم به کارگاه آقای دکتر ـ کارگاه آقای دکتر را شما باید ببینید وسایل سیم کشی ، لوله کشی ، نجاری ، آهنگری ، تراشکاری ، لحیم کاری . . . تراشکاری هر چیزی که بگویید در کارگاه آقای دکتر هست . آقای دکتر اصرار داشتند که آدم بلد باشد ، در خانه کار خودش را انجام دهد ، به این و آن زنگ نزند . می گفتند ، آدم چیزی که به ذهنش میرسد را باید بتواند برای خودش عملی کند ، اگر توانست ، برای مملکتش هم میتواند ، فقط تمرین احتیاج دارد . می گفتند این تمرین نگهدارنده است ، اول برای خودت باید تمرین کنی بعد برای مملکت ـ خلاصه او را به کارگاه آوردند میخش را با کولیس اندازه گیری کردند یک عدد سر مته برداشتند ، که این سر مته از میخ ، مثلاً یک میلیمتر بیشتر بود وسط مقره را با مته دستی برایش سوراخ کردند ، گفتند ببین حالا میخ داخل این روان می رود و می آید وقتی این را بکوبی دیگر تخته نمی شکند ، بعد گفتند وقتی که میخواهی میخ را بکوبی ، یک زاویه 10 درجه به آن بده خودش موقع تو رفتن صاف می شود . وقتی میکوبی سر میخ را نگاه نکن ته میخ را نگاه بکن ، چکش به دستت نمیخورد به چکش زور نیاور ، با گشتاور آن بزن ، این باعث می شود که دیگر میخت کج نشود .
این ماجرا گذشت . بعد از شش ماه ، یک روز مشهدی ابوطالب آمد دیدن آقای دکتر ، یک پیت روغن برای آقای دکتر آورده بود و یک جفت مرغ و خروس ، آقای دکتر گفتند : این چیه مشهدی ابوطالب گفت : جناب آقای دکتر حسابی ، من این رو از ده برای شما آورده ام . آن موقعی که من اینجا برای اداره برق کار می کردم ، روزی پنج تا چراغ می توانستم نصب بکنم ، وقتی که شما این کار را به من یاد دادید ، من روزی بیست و پنج تا چراغ نصب می کردم و درآمدم بالا رفت ، بعد ، ما اسم آن مرغ را گذاشتیم مرغ مش ابوطالب ! “
ـ لبخند می زنند و می گویند :
” حالا مهم نیست روغن و مرغ و خروس و این ها ، مهم این است که آدم هر کسی را از خود بداند ، اینجا دو موضوع پیش می آید ، یک بحث این بود ، که تو اگر بتوانی با دستت کار کنی ، برای مملکتت هم میتوانی انجام بدهی یکی دیگر هم اینکه مشهدی ابوطالب برایشان اهمیت داشته ، نه اینکه بگویند ، من پروفسور حسابی هستم تو مشهدی ابوطالب کارگر هستی !
جالب و آموزنده است ، که یک فرد ، کارگاهی را که در منزلش درست کرده ، متعلق به مشهدی ابوطالب هم بداند و این فکر را نکند ، که مشهدی ابوطالب راه خانه او را یاد نگیرد و این فکر را هم نکند ، که مشهدی ابوطالب ممکن است ، آن وسیله را ببرد و پس ندهد . خب البته همه این فکرها در ذهن ما هست .
ادامه دارد …